هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

خورشید من

شمارش معکوس 1

٢٨ اسفند ٩٢ بچه های فرهنگی ورزشی شهرداری استان با همکاری خانه بازی جشن بزرگ اسباب بازی برگزار کرده بود با این هدف که با توجه به خانه تکانی اسباب بازی های کهنه را ب بچه های بی بضاعت هدیه کنیم . به اتفاق هلیا ساعت پنج کنار ساحل حاضر شدیم همه بچه ها لباسای عید بر تن داشتند اما دختر من دوست داشت با لباس خرگوش شرکت کند ما هم به تصمیمش احترام گذاشتیم خوشبختانه چقدر مورد استقبال مسئولین قرار گرفت در ایستگاه نقاشی هلیا با هیچ کس شریک نشد و کارگردان خوب برنامه یه بسته مداد شمعی برایش آورد کم کم هلیا مداد شمعی ها را با دیگران تقسیم کرد این هم خرس بزرگ و خرگوش کوچک   ...
29 اسفند 1392

دیالوگ 14

هلیا - بابا اعصبامو خرده کرده ؟ من - چرا بابا اعصابتو خرد کرده ؟ هلیا - چون رفته تو قسمت مردما من - عزیزم ببین عمو اجازه نداره بیاد تو اتاق خواب مامان .بابا هم اجازه نداره بیاد تو قسمت خانوما پانوشت - دیریست به تقدم مرد بر زن در نماز می اندیشم لطفا کمک کنید
22 اسفند 1392

شمارش معکوس 17

دهمین عید پیوند ما به سان کودکی ده ساله از راه رسید . کودکی که یاد گرفت راه برود زمین بخورد بشکند ببازد ببرد . بخندد بگرید و به همان سادگی کودکانه اش عشق بورزد . کودکی که به غایت دوره خردسالیش رسیده . خود را درون این  کودک می بینم شاد و خوشحال ... از بودنم از رسیدن به اهدافم ...گذشت و من در این ده سال زندگی را باور کردم و دریافتم که می توانم با همین مداد کوچک سیاه ! طرحی زیبا به تصویر در آورم . مداد رنگی ما تنها یک قلم کوچک سیاه داشت که مزین به باور بود . خود را به مرداب زندگی نباختم جنگیدم و جنگیدم و در هر مبارزه بزرگتر شدم . امسال خود را در غایت پیروزیم می بینم . هر چیزی را که در این سالها کسب کردم عاشقم . سپیدی طره مویم را جبین همسر ...
16 اسفند 1392

بدون عنوان

وقـتـے حـس میڪنم … جایــے در ایــטּ ڪره ے خاڪے . . تــو نفـس میڪشـے و مـטּ … از هــماטּ نفـس هایتـــ ،،، نفـس میڪشم آرام مــی شوم ! تـو بــاش !!! هـوایـتـــ ! بـویـت ! بـراے زنده مانـدنـم ڪافـــے ستـــ
9 اسفند 1392

شمارش معکوس 21

امروز هوا عالی بود صبح زود با هلیا رفتیم کنار پارک محله سبزی بخریم من رو صندلی نشستم سبزی پاک کردن هلیا هم مشغول بازی بود.از اونجایی که بدنبال یه مهد خوب هستم به ذهنم خطور کرد برم مهد کودکان خلاق رو که کنار پارکه ببینم . خوشبختانه بچه ها با مربی اومدند تو پارک و من اصلا از رفتار مربی خوشم نیومد فقط داد و قال می کرد . امیدوارم یه مهد خوب پیدا کنم ...
8 اسفند 1392

شمارش معکوس 24

روزهای زیبای پایانی سال ٩٢ روزهایی که یادم میره با هلیا فلش کارت کار کنم خودش میره فلش کارتها رو میاره و دایره وار می چینه . امروز هم باهم فلش کارتها رو چیدیم و بعد هواپیما ها رو آوردیم و فرودگاه بازی کردیم  من می گفتم هواپیمای خلبان هلیا می خواد بره پیش elbow و هلیا هم هواپیما رو می برد پیش کلمه ای که من گفتم دو تا شکلات هم برای وقت زیاد بازیمون اوردم تا هلیا خسته نشه  (جایزه )     خلبان هلیا میخواد تو فرودگاه شیر بخوره (نقل قول از هلیا ) همزمان موزیک هم گوش می کرد و به عکسش نگاه می کرد فداااااااااااش یشم باغ گلم هلیا جونم ...
5 اسفند 1392

درس خواندن مادرانه

مشغول خووندن کتاب داستان زبانم هستم . هلیا می خواد بترکه . بهش گفتم برو تو اتاق در رو ببند گریه کن . نیم ساعت بعد فقط میگه مامان ... و بعد سکوت ... یهو یه بویی از اتاقش اومد فهمیدم پی پی کرده بعد از اتمام کارش رفتم تو اتاق با چه صحنه ایی مواجه شدم دستهای هلیا تا مچ غرق در مدفوع . دکمه لباسشم باز کرده بود چه وضعیتی .... بردمش تو حمام دستهاشو شستم عصبانی نبودم چون می دونستم خواسته من درس نخوونم اما نقش یه مادر عصبانی رو بازی کردم بعد از اتمام شستشو  بهش گفتم هلیا دوست ندارم تو اتاق پی پی کنی و می بوسمش . تو بغلم خودشو می اندازه و میگه مرسی مامان از اینکه کار اشتباهمو بخشیدی و بوسم می کنه
4 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد